خال خال های درشت زرد روی پیراهن بلند قهوه ای اش، همان اول چشم ها را گیر می انداخت.

شاید هم صدای بلندش که داشت عالم و آدم را به فحش می کشید. از آن فحش ها که حتی شنیدنش هم باعث خجالت می شد.بلند می شد. داد می زد. و باز فحش و فحش و فحش.

و اطزافیان…

نگاه بود و لب گدیدن و چشم های گشاد شده از تعجب. هی.کس مرفتکنارش بپرسد مادر مثل اینکه غم عالم را داری. هیچ کس کنارش ننششست از ترس.هیچ کس,دستش را نگرفت .همه نگاه کردند فقط.مردها از جلوی اتوبوس سر می کشیدندببینند کیست.زنها یا لب می گزدیدند از شنیدن فحش ها.یا نچ نچی.چندنفر عکهم در اولین ایستگاه پیاده شدند.به گمانم از ترسشان یا شاید گناه گش هایشان زیاد شد. آنها که ماندند ترسشانرا لای خنطده ای پیچیدند و ننشستند کنارش.

یکی هم توصیه به مادری که بچه ات را اینجا ننشان فحش ها را یاد می گیرد.

و من



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Robin پله برقی ایوان سبز خاطرات آتشی برنگ آسمان همه چی موجوده Michael ابوالفضل حیاتی