پرچم‌های سیاه سر برآوردند و سرها بردند. یکی، دوتا، سه تا، هر روز بیشتر و بیشتر. کودک، نوجوان، جوان، پیر. پرچم‌های سیاه، ته دلمان را لرزاند. نکند روزی  

آن مرد آمد. در باران بود یا آفتاب، نمی‌دانم. اما آمد و در باران و برف و آفتاب و مهتاب ماند. با گام‌ها و نگاه پر صلابتش، لبخندهای پدرانه‌اش و آرامش وجودش ته دلمان را قرص کرد. دیگر خبری از ترس نبود که آن مرد و ترس‌ها، دلهره‌ها را با خود برد.

یک جمله بیشتر نبود. خبر، خبر رفتن مرد بود. برای لحظه‌ای مات بودم. شک کردم که نکند از آن کانال‌هاست که خبرها و حاشیه‌ها را با آب و تاب بیشتر به امید بازدید بیشتر پخش می‌کنند. مردمک‌ها به بالا خزیدند مگر ردی، نشانه‌ای به انکار آنچه دیده بودند بیابند. اما، اسم و رسم کانال مهر تایید بود بر آسمانی شدن او که زمین برای وسعت روح بزرگش تنگ بود. آری، مرد رفته بود.

 

بغض‌ها مهمان حنجره‌ها شدند و چشم‌ها میزبان اشک. و ترس

دلهره از همان دقایق اول به جانم افتاد. ترس نبودن او. ترس از اینکه حالا چه می‌شود. ترس، ترس، ترس. چه بد میهمانی است و چه بد موقع به میهمانی آمده است. ترس دوباره سر برآوردن پرچم‌های سیاه. ترس بر نیزه رفتن سرها.

اما، دلمان خوش است و امیدوار که وعده‌اش حق است. 《و سیعلم الذین ظلنوا أیَّ منقلب ینقلبون》

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

محصولات 8500blog برترین مطالب ابرِ بهاری سئو ؛ بهینه سازی و طراحی سایت قتل گروه هنرهای آیینی اوتلار نصب و راه اندازی ویپ - خدمات ویپ - پشتیبانی ویپ سخت کوش باش