*فَإنّی قَریب: پس من نزدیکم/بقره،186
+آخرین باری که کسی رو بغل کردین کی بود؟
دیشب فکر کردم چقدر جای دو بازو که محکم در میان بگیردم و بچسباند به سینه خالی است. حس کردم که چقدر این روزها دلم یک آغوش طولانی محکم می خواهد. و یادم آمد مدت هاست نه کسی را میان بازوهایم میزبانی کرده ام و نه خودم میهمان بازویی شده ام. و باز فکرکردم، چقدر تلخ.
تلخ، مثل پرتاب شدن وسط دنیایی که خیلی وقت است فراموش شده است. وسط چیزهایی که شاید اصلا فکر نمی کردی خیلی مهم باشد. مثل دیروز. دیروز و آن مقاله ی لعنتی که الحق داشت راست می گفت. که از درمانی می گفت که نیاز هرکسی است؛از بغل های فراموش شده؛ از روان های بی تاب یک بغل؛ از دردهایی که با یک آغوش تسکین می یابند.
و ما آدم های عصر جدید، عصر صمیمیت ها و بوسه و آغوش های مجازی، این یک قلم را کم داریم. ما که به قول همان مقاله، نه رشد می کنیم، نه سالمیم و نه حتی زنده. که می گفت: برای زنده ماندن روزانه 4 بغل لازم داریم و برای سالم ماندن روزی 8 تا و برای رشد کردن 12 تا. حالا ببینم کداممان حالمان خوب است؟ کداممان می توانیم بگوییم که این لعنتی درست نمی گوید؟
اصلا بهداشت روان و سلامت روح را می شود از این ساده تر هم درمان کرد؟
اصلا بیایند به جای این همه علت یابی خودکشی ها و افسردگی ها یک مرکز آغوش درمانی بگذارند. باور کنید خیلی چیزها بهتر می شود. چه خودکشی هایی که دیگر اتفاق نیفتد و چه تخت هایی که از مراکز روانی خالی نشود.
نه نچ نچ دارد و نه لب گزیدن. اصلا خدا و پیغمبری اش را هم نگاه کنی خود خدا هم توی بغل آدم است و خودش هم هی بندگانش را بغل می گیرد. خودش گفته است دیگر: *من نزدیکم! و مگر از توی بغل آدمی، همان جا که سفت می چسبی و می چسبانی و می چسباندت به قلبش نزدیک تر هم هست؟
و والله که نیست!
بیایید تا دیر نشده آغوش هایمان را به روی هم باز کنیم.
درباره این سایت