حس ملوانی که در دریای پهناوری مدام چشم میچرخاند تا شاید جزیرهای خشکی ببیند. و ناگهان از خیلی دور نقطهای میبیند و فریاد میزند خشکی خشکی!
اولش همان قدر دور است. همان قدر محو و شاید حتی نادیدنی.
سی سالگی اول جزیرهای دور در دریایی پهناور بود. حالا اما نزدیک است. همین جا سایه به سایه، پا به پا، کنارم راه میرود. حالا جزیرهای است که قدمهایم رویش راه میرود.
همین قدر دور، همین قدر نزدیک
+ناتمام. فعلا منتشر شود برای ثبت تاریخ
خال خال های درشت زرد روی پیراهن بلند قهوه ای اش، همان اول چشم ها را گیر می انداخت.
شاید هم صدای بلندش که داشت عالم و آدم را به فحش می کشید. از آن فحش ها که حتی شنیدنش هم باعث خجالت می شد.بلند می شد. داد می زد. و باز فحش و فحش و فحش.
و اطزافیان…
نگاه بود و لب گدیدن و چشم های گشاد شده از تعجب. هی.کس مرفتکنارش بپرسد مادر مثل اینکه غم عالم را داری. هیچ کس کنارش ننششست از ترس.هیچ کس,دستش را نگرفت .همه نگاه کردند فقط.مردها از جلوی اتوبوس سر می کشیدندببینند کیست.زنها یا لب می گزدیدند از شنیدن فحش ها.یا نچ نچی.چندنفر عکهم در اولین ایستگاه پیاده شدند.به گمانم از ترسشان یا شاید گناه گش هایشان زیاد شد. آنها که ماندند ترسشانرا لای خنطده ای پیچیدند و ننشستند کنارش.
یکی هم توصیه به مادری که بچه ات را اینجا ننشان فحش ها را یاد می گیرد.
و من
دوباره پرسید: خواهر شوهرت نجیبه؟
زن داشت حرف می زد.نخواست یا نشنید شاید که جواب نداد,این بار.
دفعه ی اول گفت بود.انگار با تردید. گفت رفت سر کار.
آن یکی گفت همونه. سرو گوشش می جنبد حتما.
و عروس تایید کرد. از وقتی رفت سر کار چشم و گوشش باز شد.
و این ها درباره زنی بود که طلاق میخواست بخاطر بد دلی شوهرش.
*« الابذکرالله تطمئن القلوب»/آگاه بباشید که با یاد خدا دلها آرام می گیرد.
+ کمی حول حالنا شدیم.کمی البته ها!
یک آدم هایی هم هستند دلشان می خواهد دیگران را شاد کنند یا مثلا اگر دیدند کسی گرفته و غمگین است با حرف زدن، شوخی یا هر طوری حالش را عوض کنند حتی شاید به مرز دعوا هم برسد که چه وضعی است؟! دنیا که به آخر نرسیده است! پاشو خودت رو جمع کن و از این حرف ها!
این یک آدم ها بمب انرژی نیستند. یعنی از این ها نیستند که توی جمعی اگر قرار گرفتند بشوند نقل مجلس و با خوش زبانی ها و جوک ها و کارهایشان مجلس را راه ببرند. حتی شده گاهی خیلی هم آرام هستند. آنقدر که تا کسی حرفی نزند و سوالی نپرسد شاید از دیوار صدا در بیاید و از آنها نه.
این آدم ها فقط با هزار آیه و شعر و سخن و . دلشان میخواد امید بپاشند این طرف و آن طرف.
این آدم ها هم اما آدمند
و امان از آن روز که دل همین آدم ها بگیرد.
حالا باید خود خودت دست به کار شوی!
آهای! « الابذکرالله تطمئن القلوب»
آن مرد با باران خواهد آمد
دیروز چند فیل در آفریقا مردند. از خشکسالی. میبینی؟ حتی فیلها هم با آن عظمت به همین سادگی ممکن است بیفتند و دیگر پایی برای برخاستن و نایی برای نفس کشیدن نداشته باشند.
تصویر و خبر مرگ فیلها انگار که چیزی ناممکن یا لااقل دور از ذهن بود. فیلها را شاید بشود کشت، عاجشان را برید اما، مردن آن هم از خشکسالی انگار جایی توی ذهن نداشت.
اما، آدما چرا. آدمها فیل نیستند. آدمها کم طاقتاند. ضعیفاند. یک روز، شاید دو روز آب بهشان نرسد پژمرده میشوند. میافتند. خب خودمان هم آدمیم. خبر داریم. اصلا خبرهایش را بارها و بارها شنیدهایم. فرقی هم نمیکند کجا باشند. در قلب اروپا یا روستایی در آسیا. آدمند دیگر. فیل که نیستند.
بیا و منت بگذار برای خاطر فیلها هم که شده کاری کن. شاید که از گذر ابر رحمتت ما آدمهای خیلی ضعیف هم به جرعه آبی نا و نوایی به زانوهایمان آمد. اگر نه به خاطر آدمها، بیا و این بار به خاطر فیلها برگرد.
پرچمهای سیاه سر برآوردند و سرها بردند. یکی، دوتا، سه تا، هر روز بیشتر و بیشتر. کودک، نوجوان، جوان، پیر. پرچمهای سیاه، ته دلمان را لرزاند. نکند روزی
آن مرد آمد. در باران بود یا آفتاب، نمیدانم. اما آمد و در باران و برف و آفتاب و مهتاب ماند. با گامها و نگاه پر صلابتش، لبخندهای پدرانهاش و آرامش وجودش ته دلمان را قرص کرد. دیگر خبری از ترس نبود که آن مرد و ترسها، دلهرهها را با خود برد.
یک جمله بیشتر نبود. خبر، خبر رفتن مرد بود. برای لحظهای مات بودم. شک کردم که نکند از آن کانالهاست که خبرها و حاشیهها را با آب و تاب بیشتر به امید بازدید بیشتر پخش میکنند. مردمکها به بالا خزیدند مگر ردی، نشانهای به انکار آنچه دیده بودند بیابند. اما، اسم و رسم کانال مهر تایید بود بر آسمانی شدن او که زمین برای وسعت روح بزرگش تنگ بود. آری، مرد رفته بود.
بغضها مهمان حنجرهها شدند و چشمها میزبان اشک. و ترس
دلهره از همان دقایق اول به جانم افتاد. ترس نبودن او. ترس از اینکه حالا چه میشود. ترس، ترس، ترس. چه بد میهمانی است و چه بد موقع به میهمانی آمده است. ترس دوباره سر برآوردن پرچمهای سیاه. ترس بر نیزه رفتن سرها.
اما، دلمان خوش است و امیدوار که وعدهاش حق است. 《و سیعلم الذین ظلنوا أیَّ منقلب ینقلبون》
درباره این سایت